♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
کاش می شد
تمام داستان های دنیا را
از دهان تو بشنوم
تمام عاشقانه های دنیا را
تو برایم تکرار کنی
اصلا هر چه تو بگویی زیباست
می دانی کاش می توانستم
با تمام وجود
صدایت را در آغوش بگیرم
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
عاشقم
اهل همین کوچهی بنبست کـناری
که تو از پنجرهاش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجرهی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجرهی باز؟
از آن لحظهی آغاز؟
از آن چشم ِ گنه کار؟
از آن لحظهی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رحمان نصراصفهاني
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
کیوان شاهبداغ خان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چه زود دیر می شود
در باز شد
برپا !... بر جا
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم
بابا نان داد ، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم
همه زیبایی ها رنگ باخت
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم
زرد شدیم ، پژمردیم
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم